شماره ٤١٤: داده است بس که سينه صافم جلاي اشک

داده است بس که سينه صافم جلاي اشک
گردد به ديده آب مرا از صفاي اشک
چون عقد گوهري که شود پاره رشته اش
ريزد مسلسل از مژه ام قطره هاي اشک
تا همچو تاک پاي نهادم درين چمن
ازچشم من بريده نگرديد پاي اشک
چشم تواين چنين که غفلت شده است سخت
مشکل به زور خنده شود آشناي اشک
کوتاه مي شود ز گره رشته، وزگره
گردد دراز رشته بي منتهاي اشک
آيد به رنگ صفحه تقويم درنظر
رخسار زعفرانيم ازرشته هاي اشک
چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم
گرديد رفته رفته دل من فداي اشک
هر عقده اي که در دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از ديده جاي اشک
چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون
گردد زياده چشم مرااشتهاي اشک
شد بحر و کان زريزش او جيب و دامنم
آيم برون چگونه زشکر عطاي اشک
در آسمان به روز شمارم ستاره را
روزي که چشم آب دهم ازلقاي اشک
روي زمين چو صفحه مسطر کشيده ساخت
چشم ترم زکثرت مد رساي اشک
صائب نمي شود رخ مقصود جلوه گر
تا چهره صيقلي نشود از جلاي اشک