شماره ٤١٣: جمعي که پيش خلق گذارند به خاک

جمعي که پيش خلق گذارند به خاک
پيش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نيرنگ عاقبت چه کند با سيه دلان
جايي که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جاي نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدميان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و ديوار مي کنم
چون داغ ديده اي که کند گفتگوبه خاک
نيش است درنظر رگ ابري که خشک شد
چندان که ممکن است مريز آبرو به خاک
مرگ ازهواي عشق سرم را تهي نساخت
خالي نشد زباده مرااين کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگراني نبرد مرگ
اين زخم جانستان نپذيرد رفو به خاک
از حسرتش به سينه زند سنگ،لامکان
آن گوهري که مي کنيش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پيش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روي خود ننهي بي وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سيه روزتر شود
هر قطره خون که مي چکد ازتيغ او به خاک