شماره ٤١١: بر من مريز اشک ترحم به زير خاک

بر من مريز اشک ترحم به زير خاک
آن دانه نيستم که شوم گم به زير خاک
از دل به مرگ شورمحبت نمي رود
جوش نشاط مي زند اين خم به زير خاک
سر سبزي بهار نيرزد به برگريز
خوش وقت دانه اي که شود گم به زير خاک
دامان خاک کلبه بزار گشته است
مانده است بس که دامن مردم به زير خاک
درروي خاک گرسنه اي رابگيردست
ازخنده لب مبند چو گندم به زير خاک
چون سرمه خوردگان نفس خاک تيره است
شد سرمه بس که ديده مردم به زير خاک
گل مي کند زباده گلرنگ زهر خصم
چون دربهار ماند گژدم به زير خاک ؟
ازدانه هاي آبله صائب سبکروان
چون مور مي کنند تنعم به زير خاک