شماره ٤١٠: کناره گير ازين قوم بي مروت خشک

کناره گير ازين قوم بي مروت خشک
که داغ تشنه لبي به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگي شوق ازين کتابت خشک
به بوسه اي جگرم تازه کن که ممکن نيست
کز آن عقيق تسلي شوم به منت خشک
ز روي خوب طلبکار حسن معني باش
مرو زراه چو ناديدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب اي خضر هدايت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شيشه که آب حيات مي بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمايگان گوارايم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبي به چشم مي آيد
چه حاصل است ازين ابربي مروت خشک ؟
ز تاره رويي بحر گهر چه گل چيدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به نااميدي من رحم کن، مروت نيست
که از محيط قناعت کنم به رخصت خشک
درين محيط گرانمايه آن کف پوچم
که دربساط ندارم بجز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحيط زمين گيرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبي به روي کارآرد
و گرنه گرده شرمندگي است طاعت خشک
فغان که زاهد بي معرفت نمي داند
که کار هيزم ترمي کند عبادت خشک
سخن که نيست در او درد، تيغ بي آب است
زبان خويش بشو صائب از نصيحت خشک