شماره ٤٠٩: زبس که کرد نهان چرخ نقد جان درخاک

زبس که کرد نهان چرخ نقد جان درخاک
هزار چشمه حيوان بود روان درخاک
رياض جود همان روز بي طراوت شد
که کرد ريشه قارون فلک نهان درخاک
مرا چگونه تواند ز خاک برگيرد؟
چنين که تا به کمر مانده آسمان درخاک
جماعتي که نخوردند آب زنده دلي
چو تخم سوخته ماندند جاودان درخاک
شده است گرد ز افتادگي به باد سوار
نشسته است ز گردنکشي نشان درخاک
ترا که دست تصرف به زير سنگ بود
چه سود ازين که بود گنج بيکران درخاک
کمان چرخ شود وقتي از کشاکش سير
که همچو تير نشينند راستان درخاک
تميز نيک و بد از سفلگان مجو زنهار
يکي است مرتبه کاه و زعفران درخاک
به مرگ دست ندارم ز تير يار،که هست
هزار صبح اميدم ز استخوان درخاک
مرا به خاک نشانده است آتشين شستي
که ماه نو کند از شرم اوکمان درخاک
ز تخم اشک درآن آستان نيم نوميد
اميد هاست مرا همچو باغبان درخاک
درآن رياض که تيغ زبان کشد صائب
کنند تيغ زبان بلبلان نهان در خاک