شماره ٤٠٥: غوره من شد مويز از سردي دنياي خشک

غوره من شد مويز از سردي دنياي خشک
سوخت خون چون نافه ام در دل ازين صحراي خشک
عالم خاک از وجود تازه رويان مفلس است
برنمي خيزد گل ابري ازين درياي خشک
چشم بي اشک و دل بي آه زير گل خوش است
زهر مي بارد زروي ساغر و ميناي خشک
ساده لوحي بين که پيش برق بي زنهار عشق
هيزم تر مي فروشد زاهد از سيماي خشک
چون قلم برداشته است ازمردم ديوانه حق
ني چرا درناخن من مي کند سوداي خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر مي کند درمان اين سرماي خشک
کشتي ماشد بيابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درين درياي خشک
ازنهال او که چندين ميوه تر ميدهد
قسمت صائب چرا گرديد استغناي خشک ؟