شماره ٤٠٤: نيست نم در جوي من چون گردن ميناي خشک

نيست نم در جوي من چون گردن ميناي خشک
يک کف خاک است برسرمغزم از سوداي خشک
نقطه خال پريرويي اگر مرکز شود
مي توان صددور چون پرگارزد باپاي خشک
مي شود نقد حياتش همچو قارون خرج خاک
هرکه از عقبي قناعت کرد با دنياي خشک
نسبت دشت ختن باوادي مجنون خطاست
لاله را خون درجگر شد مشک ازين صحراي خشک
نيست غير از مغز ما سوداييان بي دماغ
زير چرخ آبگون پيدا شود گر جاي خشک
در سر کوي تو پايم تا به زانو در گل است
من از دريا گذشتم بارها با پاي خشک
مي رساندم پيش ازين از شيشه خالي شراب
مي خلد مي در دلم امروز چون ميناي خشک
قمريان را در نظر گشته است چون سوهان روح
پيش نخل آبدارش سرو رابالاي خشک