شماره ٤٠٣: نشأه مي گرچه نتوان يافتن از جام خشک

نشأه مي گرچه نتوان يافتن از جام خشک
گاه کار بوسه تر مي کند پيغام خشک
گر به بوسي ترنمي سازي لب خشک مرا
قانعم از لعل سيراب توبا دشنام خشک
مردمي هرگز ز چشم او نديدم،گر چه من
مي کشم روغن به زور جذبه ازبادام خشک
واي برمن کز عقيق آبدار او مراست
چون نگين دان،با کمال قرب قسمت کام خشک
در تلاش نام خون دل مخور چندين، که شد
روسياهي حاصل من چون عقيق ازنام خشک
حاصل من از تهي چشمي زوصلش حسرت است
همچو صيادي که از دريابرآرد دام خشک
نيست پيش عارفان درخانه پردازي تمام
تانسازد بوريا درويش از اندام خشک
شود از خال افزون دلربايي زلف را
تا نباشد دانه،گيرايي ندارد دام خشک
آنچنان کز خامشي بحر کرم آيد به جوش
خشک سازد چشمه انعام را ابرام خشک
نيست صائب بردل من بار، بي برگي چوني
مي تراود نغمه هاي تر ز من با کام خشک