شماره ٤٠٠: مي شود خرج زمين چون ميوه خام افتد به خاک

مي شود خرج زمين چون ميوه خام افتد به خاک
واي برآن کس که اينجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بي تأمل از لب هرکس که حرفي سرزند
مست خواب آلوده اي از پشت بام افتد به خاک
هست بيرنگي همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشيد اگر رنگين ز جام افتد به خاک
نيست کبر و سرکشي در طينت روشندلان
پرتو خورشيد پيش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشي
نيست ممکن سايه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ريشه مکرو فريب
کي بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پاي گل ازدست جام افتد به خاک
از نواي دلخراش من به ياد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گيرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پيش صنم جاي سلام افتد به خاک
ديده هاي پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
مي فتد از پختگي برخاک هرجا ميوه اي است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک