شماره ٣٩٧: زلف کافر کيش راز آزار دين چه باک ؟

زلف کافر کيش راز آزار دين چه باک ؟
دل سياهان را ز آه و ناله ونفرين چه باک ؟
دل نشد از گريه نرم آن خوني انصاف را
دامن قصاب را از پنجه خونين چه باک ؟
ديده خفاش را ميلي است هر خط شعاع
مهر عالمتاب را از ديده بدبين چه باک؟
چون درون خانه رنگين است گو بيرون مباش
خشت اگر باشد خم پرباده را بالين چه باک؟
اشتهاي آتش افزون مي شود از چوب منع
چشم شوخ حرص را از جبهه پرچين چه باک؟
در نظرها عزت طوطي ز طاوس است بيش
نيست گر رنگين سخن را جامه رنگين چه باک؟
حرف شيرين تنگ شکر مي کند منقار را
کام طوطي گر نسازند از شکر شيرين چه باک؟
جان غافل را ملالي نيست از زندان تن
خواب غفلت برده را از پستي بالين چه باک؟
حسن مستور ازنگاه خيره چشمان ايمن است
غنچه نشکفته را از غارت گلچين چه باک؟
خار سازد ريشه محکم، نيست هرجا سوزني
هرکه را غمخوار باشد ازدل غمگين چه باک؟
ريشه نتواند دواندن در دل آيينه نقش
ساده چون افتاده دل، از خانه رنگين چه باک؟
نافه مستغني است از آهو چو خونش مشک شد
گر نپردازد به دل آن آهوي مشکين چه باک؟
از شفق گلگونه اي درکار نبود صبح را
گرنباشد دست سيمين ازحنارنگين چه باک؟
هر چه را فهمند کوته ديدگان تحسين کنند
گر کلام مابود بي بهره از تحسين چه باک؟
تير برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگ
هرکه را دل سخت گرديده است، از نفرين چه باک؟