شماره ٣٩٦: عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟

عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟
موج دريا ديده را از شورش طوفان چه باک ؟
کشتي بي ناخدا رابادبان لطف خداست
موج ازخود رفته را ز بحر بي پايان چه باک ؟
سد راه عشق نتواند شدن تدبير عقل
سيل بي زنهار رااز تنگي ميدان چه باک ؟
نيست وحشت ازغبار تن دل آگاه را
پرتو خورشيد را از خانه ويران چه باک ؟
نيست درکنعان زيوسف دور بوي پيرهن
روح بالا دست را از عالم امکان چه باک ؟
پاکداماني است باغ دلگشا آزاده را
يوسف بيجرم را از تنگي زندان چه باک ؟
فارغند از خصمي اختر ملايم طينتان
ميوه فردوس را از تيري دندان چه باک ؟
از محک پروا ندارد نقره کامل عيار
خود حسابان رازروز محشر وديوان چه باک ؟
مي کند رسوا ترازو جنس ناسنجيده را
مردم سنجيده را ازشکوه در حشر از ميزان چه باک ؟
نيست گردون منفعل از تلخکاميهاي خلق
ميزبان سفله را از شکوه مهمان چه باک ؟
رو نمي تابد ز حرص ازنان سوزن دار، سگ
ديده هاي نرم را از تيزي دربان چه باک ؟
شمع مي لرزد به جان خويش از بيمايگي
شعله پرمايه را ز افشاندن دامان چه باک؟
سرو ازبيمهري باد خزان آسوده است
صائب آزاده را از سردي دوران چه باک ؟