شماره ٣٩٤: در زلف تو آويخت دل از قيد علايق

در زلف تو آويخت دل از قيد علايق
سررشته پيوند بود تاب موافق
پهلو به حيات ابدي مي زند آن زلف
اين است سوادي که به اصل است مطابق
از عشق شکايت گنه حوصله ماست
باکودک بدخو چه کند دايه مشفق؟
ديگر نشود جمع به شيرازه محشر
هردل که پريشان شود ازناله عاشق
همت ز دل وعرض تجمل بود ازدست
منت ز خلايق بود و رزق ز خالق
اي سرو مزن باقد او لاف رعونت
کاين جامه به هر بي سرو پانيست موافق
آگاه ز عيب و هنر خويش نگردد
تاچشم نپوشد کسي ازعيب خلايق
نشگفت اگر ازتيغ تو وا شد دل صائب
جان تازه کند صحبت ياران موافق