شماره ٣٩٢: در دل خلد چو تير قضا هر اداي خلق

در دل خلد چو تير قضا هر اداي خلق
رحم است بر کسي که شود آشناي خلق
صبح قيامت است جبين گشاده شان
برق فناست خنده دندان نماي خلق
در شوره زار ريختن آب زندگي است
از عمر آنچه صرف کني دررضاي خلق
در چار موجه لنگر کشتي است بادبان
آسودگي طمع مکن ازآشناي خلق
مرغي است کز گسستن دام است دلگران
آن ساده دل که شکوه کند از جفاي خلق
درآب زير کاه خطر بيشتر بود
از ره مرو به ظاهر صلح وصفاي خلق
هرکس که برتو پشت کند مغتنم شمار
کز روي کار خلق بود به، قفاي خلق
تارو به خلق داري، پشتت به قبله است
بر خلق پشت کن که شوي مقتداي خلق
سيري ز حرف پوچ ندارندمردمان
بي دانه سير و دور کند آسياي خلق
از پنبه ناز مرهم کافور مي کشد
گوشي که شد گزيده زآواز پاي خلق
دلسوزيش به اشک ندامت سرشته بود
بستيم چشم يکقلم از توتياي خلق
تا وحشتم به وادي تنها روي فکند
برمن دهان شير بود نقش پاي خلق
در ديده ها سبک نشوي تا چو برگ کاه
ازجا مرو به جاذبه کهرباي خلق
صائب به درد خويش ز درمان کن اختصار
کز درد بي دواست گرانتر دواي خلق