شماره ٣٨٦: جان تازه مي شود ز نسيم بهارعشق

جان تازه مي شود ز نسيم بهارعشق
از يک سرست جوش گل وخار خار عشق
در شوره زار عقل به درمان گياه نيست
پيوسته سرخ روي بود لاله زار عشق
خاري است خار عشق که در پاي چون خليد
نتوان کشيد پا دگر از رهگذار عشق
از جان مگو که در گرو نقش اول است
سرمايه دوکون به دارالقمار عشق
رحمي به بال کاغذي خود کن اي خرد
خود را مزن برآتش بي زينهار عشق
عشقي که بي شمار نباشد بلاي او
پيش بلاکشان نبود در شمار عشق
دايم به زير دار فنا ايستاده ايم
بيرون نمي رويم ز دارالقرار عشق
اينجا مدار کارگزاري به همت است
از بحر آتشين گذرد ني سوار عشق
تکليف بار عشق دوتا کردچرخ را
من کيستم که خم نشوم زير بار عشق؟
صائب هزار مرتبه کرديم امتحان
با هيچ کار جمع نگرديد کارعشق