شماره ٣٨٥: جان آرميده مي شود از اضطراب عشق

جان آرميده مي شود از اضطراب عشق
اين رشته را دراز کند پيچ و تاب عشق
صبح قيامت از دهن خم کند طلوع
چون برلب آورد کف مستي شراب عشق
مغزش ز جوش پرده افلاک مي درد
برهر سري که سايه کند آفتاب عشق
آتش چه ميکند به سپيدي که سوخته است ؟
از آفتاب حشر نسوزد کباب عشق
از خاک اهل عشق نظر خيره مي شود
از ابر پردگي نشود آفتاب عشق
نبض از هجوم درد شود بيقرارتر
ساکن ز کوه غم نشود اضطراب عشق
نظاره شکسته دلان وحشت آورد
سيلاب تند مي گذرد از خراب عشق
صيد مراد هر دو جهان درکمند اوست
در هردلي که ريشه کند پيچ وتاب عشق
اکسير بي نيازي ازين خاک مي برند
صائب چگونه پاي کشد از جناب عشق؟