شماره ٣٨٢: پاي گستاخ منه بر در کاشانه عشق

پاي گستاخ منه بر در کاشانه عشق
سر منصور بود کنگره خانه عشق
حيف فرهاد که با آنهمه شيرين کاري
شد به خواب عدم از تلخي افسانه عشق
گر درآتش روي از خاميت آتش سوزد
تا سرت گرم نگشته است زپيمانه عشق
شيشه بندان ظرافت بهمش مي شکنند
محتسب گر گذرد از دل ميخانه عشق
با چه رو، روي به طوف حرم کعبه کنيم؟
نيست بر جبهه ما صندل بتخانه عشق
چو سبو شانه ندزديده ام از باده کشي
کرده ام ازدل و جان خدمت ميخانه عشق
من به معموره عقلم به پشيزي محتاج
گنج برروي هم افتاده به ويرانه عشق
قطره اي نيست هوايي نبود در سر او
مي پرد چشم حباب از پي پيمانه عشق
شعله رابا خس و خاشاک بهم درپيچد
چون شود برق عنان گريه مستانه عشق
رفته ام دررگ و در ريشه ديوار چوکاه
نتوان کرد مرا دور ز کاشانه عشق
چشم زخمي به سبکدستي آن کس مرساد
که ز خاکستر دل ريخت پي خانه عشق
خون دل نيز شريک است درين آميزش
نه همين اشک بود گوهر يکدانه عشق
سر پيچيدن دستار ندارم صائب
مي روم گرد سر وضع غريبانه عشق