شماره ٣٨٠: مشرق سينه چاک است در خانه عشق

مشرق سينه چاک است در خانه عشق
چشم بيدار بود روزن کاشانه عشق
صندل از بهر سر مردم بيدرد بود
چوب دارست علاج سر ديوانه عشق
عالمي حلقه صفت چشم براين دردارند
تا به روي که گشايد در ميخانه عشق
نيست در صومعه عقل بجز فکر معاش
گنج برروي هم افتاده به ويرانه عشق
شور عشق است که در مغز جهان پيچيده است
گردش چرخ بود گردش پيمانه عشق
هر سر خار درين باديه مجنون مي بود
کعبه مي داشت اگر حسن سيه خانه عشق
گر چه افسانه بود باعث شيريني خواب
خواب ما سوخت ز شيريني افسانه عشق
چون سياووش مسلم گذرد ازآتش
اگر ازموم بود شهپر پروانه عشق
عقل انديشه ز خورشيد قيامت دارد
کرده صد داغ چنين به، سر ديوانه عشق
موسي از زلزله طور چه پروا دارد ؟
سنگ طفلان چه کند با سر ديوانه عشق؟
بستر از گرد يتيمي چو گهر ساخته است
عقل داغ است ز اوضاع غريبانه عشق
شارع کعبه مقصود شود زنارش
هرکه از صدق کند خدمت بتخانه عشق
از من آداب مجوييد که چون سيل بهار
خانه پرداز بود جلوه مستانه عشق
عقل بيهوده به گرد دل ما مي گردد
ديو راراه نباشد به پريخانه عشق
تا دل خونشده ات آب نگردد صائب
نيست ممکن که برومند شود دانه عشق