شماره ٣٧٨: چه غم ازکار فرو بسته ما دارد عشق؟

چه غم ازکار فرو بسته ما دارد عشق؟
چون فلک در دل خود آبله ها دارد عشق
نيست چون غنچه پيکان دل ماناخن گير
ورنه چون صبح،دم عقده گشا دارد عشق
گر چه در پرده غيب است نهان خورشيدش
ذره اي چون فلک بي سرو پا دارد عشق
نيست هر آب و زمين قابل تخم شررش
در دل سوختگان نشو و نما دارد عشق
نه همين در دل ما بزم سليمان چيده است
عالمي در دل هر مور جدا دارد عشق
دامن خاک نگارين شود از جولانش
گرچه از خون جگر پابه حنا دارد عشق
شاخ و برگش بود از عالم امکان بيرون
ريشه هر چند در انديشه ما دارد عشق
چون فلک دايره بينش خودساز وسيع
تا بداني که چه مقدار صفا دارد عشق
آسمان موج سرابي است درآن دامن دشت
که من سوخته راآبله پا دارد عشق
چشم خفاش ز خورشيد چه بيند صائب
عقل بيچاره چه داند که چها دارد عشق