شماره ٣٧٧: به هر طوفاني از جا در نيايد لنگر عاشق

به هر طوفاني از جا در نيايد لنگر عاشق
شمارد داغ، خورشيد قيامت را سر عاشق
ز داغ بيقراري چون پلنگ از خواب برخيزد
ز غفلت شير اگرپهلو نهد بر بستر عاشق
که را زهره است راز عشق را در دل نگه دارد؟
صدف را سينه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق
به اوج لامکان پرواز کردن از که مي آيد؟
نگردد گر تپيدنهاي دل بال و پر عاشق
به داغ تازه اي هر لحظه مي سوزد دل گرمم
برآتش هست عودي روز و شب در مجمر
سر مجنون به زانو مي نهد ليلي، نمي داند
که کوه طور خاکستر شود زير سر عاشق
مرا چون سوختي بگذار بر گرد سرت گردم
که مي گردد حصار عافيت خاکستر عاشق
فلکها سير شد از سيرو دور خويشتن صائب
همان رقص پريشاني کند خاکستر عاشق