شماره ٣٧٦: نيست آب صافي خاطر روان در جوي خلق

نيست آب صافي خاطر روان در جوي خلق
مي چکد زهر نفاق از گوشه ابروي خلق
پهلويم سوراخ شد از حرف پهلو دار و من
همچنان چشم گشايش دارم از پهلوي خلق
در حريم خاک اگر با مرگ هم بستر شوي
به که باشي زنده جاويد جان داروي خلق
چشمه نبود اين که در کوه و کمر در گريه است
سنگ خارا آب شد از سرکه ابروي خلق
پيش از اين چون گل جبينم چين دلتنگي نداشت
تنگ شد خلق من از بس تنگ ديدم خوي خلق
تا دم آبي ز جوي بي نيازي خورده ام
تيغ سيراب است در خلق من آب جوي خلق
ناز پرورد حضورگوشه تنهاييم
مي خورد چون صيد وحشي بر دماغم بوي خلق
بر زبان چند آوري چون تير حرف راست را
تيغ کج در دست دارد گوشه ابروي خلق
چون نريزد از بن هر موي من سيلاب خون؟
نشتري در آستين دارد نهان هر موي خلق
نيست چون صائب ترا از خلق اميد روي دل
بهتر آن باشد که سال و مه نبيني روي خلق