شماره ٣٧٥: تيغ سيراب است موج بحر طوفان زاي عشق

تيغ سيراب است موج بحر طوفان زاي عشق
داغ ناسورست فلس ماهي درياي عشق
پرده گوش فلک گرديد شق از کهکشان
نيست هر نازکدلي را طاقت غوغاي عشق
نور عقلي کز فروغش چشم عالم روشن است
پرده خواب است پيش ديده بيناي عشق
سينه صافان سبز مي سازند حرف خصم را
زنگ را طوطي کند آينه سيماي عشق
جاي حيرت نيست گر شد سينه ما چاک چاک
شيشه را چون نار خندان مي کند صهباي عشق
پيش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نيست
خيمه ليلي است داغ لاله صحراي عشق
پرده ناموس زيبنده است بر بالاي عقل
تن به هر تشريف ناقص کي دهد بالاي عشق؟
در سر شوريده ما عقل سودا مي شود
مي کند عنبر کف بي مغز را درياي عشق
دست خود بوسيد هر کس دامن پاکان گرفت
شد زليخا رفته رفته يوسف از سوداي عشق
در وصال و هجر صائب اضطراب دل يکي است
هيچ جا لنگر نمي گيرد به خود درياي عشق