شماره ٣٧٤: ازنقاب سنگ تابد شعله عريان عشق

ازنقاب سنگ تابد شعله عريان عشق
پرده چون پوشد کسي بر سوزش پنهان عشق؟
درکف موجي فتد هرخشت يونان خرد
ازتنور دل برآرد جوش چون طوفان عشق
صبر و طاقت راکه پشت عقل برکوه است ازو
باشرر هم رقص سازد آتش سوزان عشق
بگذر از سر تا حيات جاودان يابي،که هست
تيغ ز هرآلود خضر چشمه حيوان عشق
عاشقي، نقش تعلق از ضمير دل بشوي
فلس بر پيکر ندارد ماهي عمان عشق
عشق شوري نيست کز مردن زسر بيرون رود
سرکشد چون گردباد از خاک سرگردان عشق
من کدامين ذره ام صائب که وصف او کنم ؟
گوي گردون را خلاصي نيست ازچو گان عشق