شماره ٣٧١: پر صدا شد چيني افلاک ازفغفور عشق

پر صدا شد چيني افلاک ازفغفور عشق
چون شررهر ذره اي بيدار شد از شور عشق
دست بيباکي چو حسن ازآستين بيرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق
چون انار از خنده بيجاي خود دارد خطر
شيشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهي از فروغ آفتاب
پرتو خورشيد تابان محو شد درنور عشق
نااميدي واميد اينجا هم آغوش همند
صبح رادرآستين دارد شب ديجور عشق
در سواد شهر (خون) چون لاله ميرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
عاشق و انديشه از زخم زبان، حرفي است اين
مي کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره اي چون گل به راهي مي رود
برق دايم تيغ بازي مي کند در طور عشق
عاشقان در پرده دل شادماني مي کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
بستر و بالين چه مي داند مريض عشق چيست
چون سبو از دست خود بالين کند رنجور عشق