شماره ٣٦٨: هرکجا دلمرده اي را يافت احيا کرد عشق

هرکجا دلمرده اي را يافت احيا کرد عشق
جمله ذرات عالم را سويدا کرد عشق
ريخت دريا درگريبان قطره کم ظرف را
ذره ناچيز را خورشيد سيما کرد عشق
جلوه زلف پريشان مي کند موج سراب
بس که براوراق هستي مشق سودا کرد عشق
صبح شورانگيز محشر زد نمکدان برزمين
تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق
عقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتياج
مي تواند بي قلم صد دفتر انشا کرد عشق
چون نيابد آب درچشم تماشايي به رقص ؟
برگ برگ اين چمن رادست موسي کرد عشق
سهل باشد طور اگر از يکدگر پاشيده است
صد چندين مجموعه را از هم مجزا کرد عشق
محو شد چون شبنم گل درفروغ آفتاب
تارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق
هر دو عالم خاک شد تا عشق سرپايين فکند
غوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشق
کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است
قاصدي چون جوي شير ازسنگ پيدا کرد عشق
نعمت الوان راحت رابه بيدردان فشاند
درد خود رابهر ماصائب مهيا کرد عشق