شماره ٣٦٥: زده است شرم لبت مهر بردهان صدف

زده است شرم لبت مهر بردهان صدف
گره چگونه شود باز از زبان صدف؟
ز حسرت گهر آبدار گفتارت
گهر چو آب ،روان گردد ازدهان صدف
به انتقام، گهر ازدهن فرو ريزم
نهند برجگرم تيغ اگر بسان صدف
ز اهل فيض چنان روزگار خالي شد
که چون حباب ندارد گهر ميان صدف
مکن ذخيره اگر زندگي هوس داري
که رفت برسر اين نقد جان صدف
به پيش بحر دهن وانکرده، جا دارد
سحاب اگر ز گهر پر کند دهان صدف
سرشک گرم که در جان بحر آتش زد؟
که آب شد ز تب گرم استخوان صدف
بغير کلک تو صائب کدام ابر بهار
گهر فشاندبه اين رنگ دربيان صدف؟