شماره ٣٦٤: ز تلخرويي درياست بي نياز صدف

ز تلخرويي درياست بي نياز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف
کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پيشواز صدف
ز خوان عالم بالاست روزي دل پاک
نمي کند دهن خود به بحر باز صدف
مگر که خنده دندانماي او را ديد؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف
دهان لاف پر ازخاک باد دريا را
که پيش ابر کند دست خود دراز صدف
ز وصل گوهرازان کامياب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نياز صدف