شماره ٣٦٢: زخط سبز شود بيش لعل دلبر صاف

زخط سبز شود بيش لعل دلبر صاف
هنوز از پر طوطي نگشته شکر صاف
عجب که حسن گذارد اثر ز من باقي
که مي کنم به کتان ماهتاب انور صاف
دل تو نيست پذيراي آه من، ورنه
ز سنگ مي جهد اين ناوک سکپر صاف
نزاکت توکند ثفل از نبات برون
و گرنه کرده ام اين قند را مکرر صاف
چو آب خضر ز خط غوطه درسياهي زد
رخي که بود چوآيينه سکندر صاف
قدم برون منه از حد خود که مي گردد
ز آرميدگي خويش آب گوهر صاف
مکن ز تيرگي بخت شکوه چون خامان
که در حمايت خاکسترست اخگر صاف
خوشم چو نافه خونين جگر به خر قه فقر
که مي شود ز نمد به شراب احمر صاف
اگر به آينه دل صاف مي کند زنگي
اميد هست شود چرخ باهنرور صاف
ز آب، آينه تار تيره تر گردد
کجا ز باده شود خاطر مکدر صاف ؟
ز دل به جام هلالي برآر ريشه غم
که صيقل آينه را مي کند ز جوهر صاف
کنند آينه وآب صلح اگر با هم
به خضر نيز شود سينه سکندر صاف
ز خاکمال حوادث متاب رو صائب
که از غبار يتيمي است آب گوهر صاف