شماره ٣٦٠: غافلي از دردمندي اي دل بيمار حيف

غافلي از دردمندي اي دل بيمار حيف
پيش عيسي درد خودرامي کني اظهار حيف
نيستي درفکر آزادي ازين جسم گران
دامن خود برنيازي زين ته ديوار حيف
بر خموشي مي دهي ترجيح حرف پوچ را
مي شوي قانع به کف از بحر گوهربار حيف
شد سفيد از انتظارت ديده عبرت پذير
برنياوردي ازين روزن سري يک بار حيف
دولت دنيا سبک پرواز چون بال هماست
تو وفاداري طمع زين ناکس غدار حيف
ساده لوحان از خيال خود گريزانند و تو
مي گشايي هرزمان آيينه دربازار حيف
پر برآوردند از درد طلب موران و تو
پاي ننهادي برون چون نقطه از پرگار حيف
دربياباني که برق و باد ازو بيرون نرفت
ازعلايق داده اي دامن به دست خار حيف
استخوانت توتيا گرديد از خواب گران
ترنشد ز اشک ندامت ديده ات يک بار حيف
آمدي انگاره و انگاره رفتي از جهان
با دو صد سوهان نکردي خويش را هموار حيف
مغز را وامي کنند از سر سبکروحان و تو
مي زني چون بيغمان گل بر سر دستار حيف
مزدها بردند صائب کارپردازان وتو
ازتن آساني نکردي اختيار کارحيف