شماره ٣٥٩: نيست چون صاحبدلي تاگويم ازاسرار حرف

نيست چون صاحبدلي تاگويم ازاسرار حرف
مي زنم از بيکسي با صورت ديوارحرف
معني پيچيده بي زحمت نمي آيد به دست
مي شود ازپيچ وتاب فکر جوهر دارحرف
مي کند سنجيده دلهاي متين گفتار را
نيست چون مرکز به جا مي افتد از پرگار حرف
نيست درروي زمين گوشي سزاوار سخن
چون نبندد طوطيان را زنگ در منقار حرف؟
مي شود طومار عمرش طي به اندک فرصتي
هرتهي مغزي که گويد چون قلم بسيار حرف
نيست چشم غافلان از خرده بيني بهره مند
ورنه درهر نقطه اي درج است صد طومار حرف
مردم سنجيده کم گويند حرفي را دوبار
مي شود قند مکرر گر چه از تکرار حرف
رزق خواب آلودگان زين نشأه جز خميازه نيست
مي دهد کيفيت مي در دل بيدار حرف
از دم بيجا شود آيينه روشن سياه
بي تأمل پيش اهل دل مزن زنهار حرف
ميکشان را مي کند گفتار بيش ازباده مست
تانگردي مست درمحفل مزن بسيار حرف
مرغ بي هنگام سر را داد ازين غفلت به باد
مي کند بي وقت، کار تيغ بي زنهار حرف
مي کند بي پرده عيبش رابه آواز بلند
مي زند هرکس که درگوش گران هموار حرف
حرف حق بي پرده پيش باطلان گفتن خطاست
ازبلندي گشت برمنصور چوب دارحرف
سينه هاي بي غبار آيينه يکديگرند
هست درهنگامه اشرافيان بيکارحرف
ناله بلبل به گوش باغبان آيد گران
مي شود ازگفتن بسيار، بي مقدار حرف
تابه گوش عاشقان افتان و خيزان مي رود
بس که زان لبهاي ميگون مي روداز کارحرف
چون سيه مستي است کز ميخانه مي آيد برون
چون برآيد از لب ميگون آن دلدار حرف
من که رگ از لعل مي آرم به آساني برون
نيست ممکن واکشم زان لعل گوهر بارحرف
همزباني نيست چون درگوشه خلوت مرا
مي کشم ازخامه کوته زبان ناچار حرف
تخم قابل را زمين شور باطل مي کند
پيش دلهاي سيه صائب مکن اظهار حرف