شماره ٣٥٧: تا شد از نيسان رهين منت احسان صدف

تا شد از نيسان رهين منت احسان صدف
شد ز خجلت زير دامن بحر را پنهان صدف
از قناعت گرد اگر مي کرد آب روي خويش
زود مي شد سير چشم از گوهر غلطان صدف
بحر نتواند دهان حرص را ازشکوه بست
مي کشد خميازه برهر قطره باران صدف
از لب بيجا گشودن بسته گردد راه رزق
شد دهانش بسته تاشد صاحب دندان صدف
عمر کوتاه از سخن بسيار گفتن مي شود
کز گهر خالي چو گردد ميشود بي جان صدف
از گهر گرد يتيمي پاک نتوانست کرد
گرچه از اشفاق سرتاپاي شد دامان صدف
در وطن آسوده باشد تا هنرور ناقص است
چون گهر گرديد کامل، مي شود زندان صدف
نيست بيجا لب گشودن پيش ارباب کرم
مخزن گوهر شد از تردستي نيسان صدف
شرط غواص گهر جو، دست ازجان شستن است
کي به هر ناشسته رويي مي کند احسان صدف
دل نمي سوزد به حال تشنگان سيراب را
پيش ابر آيد گريبان چاک از عمان صدف
عارفان با جبهه واکرده جان رامي دهند
زير تيغ ازپاکي گوهر شود خندان صدف
درد نوشان را ز مي طلب صفاي سينه است
مي کشد از بهر گوهر تلخي عمان صدف
مي دهد گهواره سامان از پي در يتيم
با تهيدستي درين درياي بي پايان صدف
هر که را باشد زمين پاک،خواهد تخم پاک
تشنه ابر بهاران است چون دهقان صدف
چون نباشد گوهر دندان، دهن خميازه اي است
دست افسوسي بود بي گوهر غلطان صدف
لب گشودن رخنه در جمعيت دل کردن است
مي شود مفلس ز گوهر، چون شود خندان صدف
با تهيدستي ز روشن گوهري مي پرورد
صد يتيم بي پدر را در ته دامان صدف
بي تأمل دم مزن کز بهر گوهر سالها
مي نهد دندان خود را برسر دندان صدف
شاهد ناطق بود برحال، ترک قيل و قال
کز لب خاموش دارد گوهر عرفان صدف
نيل چشم زخم برپاکيزه گوهر،بازنيست
رو نگرداند ترش ازتلخي عمان صدف
خواب آسايش نباشد در دل نازک خيال
دارد از بينايي گوهر به دل پيکان صدف
خارن گوهر ز هر موجي بود درزير تيغ
مي برد حسرت به دست خالي مرجان صدف
مي دهد صائب حباب از پوچ گويي سربه باد
بالب خاموش آسوده است از طوفان صدف