شماره ٣٥٥: صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدف

صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدف
گريه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف
رزق ارباب توکل مي رسد از خوان غيب
نيست از دريا اگر آبي به جو دارد صدف
سد راه رزق گردددچون هنر کامل شود
استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف
نيست کارش خوانمايي پيش دريا چون حباب
گر چه مغزي همچو گوهر درکدو دارد صدف
مي کشد خجلت همان ازدامن پاک محيط
گر چه از آب گهر دايم وضو دارد صدف
از رفوي سينه مطلب نيست جز حفظ گهر
رفت چون گوهر چه پرواي رفو دارد صدف
در حضور تلخرويان لب نمي بايد گشود
به که پيش بحر پاس آبرو دارد صدف
تنگ چشمي بين که بر خوان محيط بيکران
هردودست خود زخست برگلو دارد صدف
صد يتيم بي پدر رادرکنار مرحمت
با وجود خشک مغزي تازه رو دارد صدف
از هنر درکار مي افتد هنرور راشکست
سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف
با وجود پاکي گوهر، درين درياي قدس
از خجالت هردودست خود به رو دارد صدف
در طلب سستي مکن صائب که در درياي تلخ
آب شيرين درقدح ازجستجو دارد صدف