شماره ٣٥٤: نيست برآيينه دردي کشان گرد خلاف

نيست برآيينه دردي کشان گرد خلاف
مي توان چون جام مي ديدن ته دلهاي صاف
زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش
سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف
باده بي درد از ميخانه دوران مجوي
لاله نتوانست يک پيمانه مي را کرد صاف
خاکساران محبت را شکوه ديگرست
سبزه ازبال و پر سيمرغ دارد کوه قاف
ما کجا، انديشه برگرد سرگشتن کجا ؟
ميکند خورشيد تابان ذره را گرم طواف
درنگيرد صحبت عشق و خرد بايکديگر
چون دو شمشيرست عقل و عشق و دل چون يک غلاف
رو نگردانند عشاق ازغبارحادثات
آبروي جوهر مردي بود گرد مصاف
هر صفت را از بهارستان قدرت صورتي است
زان به شکل خنجر الماس مي رويد خلاف
غمزه اش از قحط دل، دزديده مي آيد به چشم
هيچ کافر برنگردد دست خالي از مصاف
هر که دستش برزبان سبقت کند مردست مرد
ورنه هر ناقص جوانمردست درميدان لاف
در دل تنگم خيال طاق ابرويش ببين
گر نديدستي دو تيغ بي امان دريک غلاف
در جواب اين غزل گستاخ اگر پيش آمده است
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف