شماره ٣٥٣: چندان که بهارست و خزان است درين باغ

چندان که بهارست و خزان است درين باغ
چشم و دل شبنم نگران است درين باغ
از برگ سفر نيست تهي دامن يک گل
آسوده همين آب روان است درين باغ
بلبل نه همين مي زند از خون جگر جام
گل نيز ز خونابه کشان است درين باغ
پيداست ز دامن به ميان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درين باغ
معموره امکان نبود جاي نشستن
استادگي سرو ازان است درين باغ
مهر لب خود باش که خميازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درين باغ
صد رنگ سخن درلب هر برگ گلي هست
فرياد که گوش تو گران است درين باغ
چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درين باغ
هر گل که سر از پيرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درين باغ
درعمري اگرروي دهد صبح نشاطي
چون خنده گل برق عنان است درين باغ
آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عيان است درين باغ
اي ديده گلچين به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درين باغ
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پيوسته ازان سرو جوان است درين باغ
يک گل به قماش بر روي تو نديده است
زان روز که شبنم نگران است درين باغ
بردامن گل گرد کدورت ننشيند
تا بلبل ما بال فشان است درين باغ
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپاي زبان است درين باغ