شماره ٣٥٢: به فکر دل نفتادي به هيچ باب دريغ

به فکر دل نفتادي به هيچ باب دريغ
به گنج راه نبردي درين خراب دريغ
تمام عمر تو درفکرهاي پوچ گذشت
نشد محيط تو صافي ازين حباب دريغ
به عالمي که دل ساده مي خزند آنجا
هزار نقش پريشان زدي برآب دريغ
غذا ز بوي دل خود کنند سوختگان
تو هيچ بوي نبردي ازين کباب دريغ
به خط و خال مقيد شدي ز چهره دوست
نشد نصيب تو جز گرد ازين کتاب دريغ
درين بهار که يک چهره نشسته نماند
رخي به اشک نشستي ز گرد خواب دريغ
به نور ذره سفر سفر مي کنند گرمروان
تو پيش پاي نديدي به آفتاب دريغ
به وعده هاي دروغ زمانه دل بستي
شدي فريفته موجه سراب دريغ
ز پيچ و تاب شود رشته امل کوتاه
تو تن چو رشته ندادي به پيچ و تاب دريغ
ز باده اي که حريفان سبو سبو خوردند
به نيم دور شدي پاي دررکاب دريغ
زوصل دوست به فردوس آشتي کردي
صفاي چهره ندانستي ازنقاب دريغ
ز عکس، ديده آيينه سير شد صائب
تو سير چشم نگشتي ز خورد و خواب دريغ