شماره ٣٥١: دميد صبح و نگشتيم آشناي چراغ

دميد صبح و نگشتيم آشناي چراغ
شبي به روز نکرديم زير پاي چراغ
به نااميدي من رحم کن که مي سوزد
طبيب بر سر بالين من به جاي چراغ
هميشه زير سياهي است داغ روزن من
درآن حريم که تاريک نيست پاي چراغ
بس است معذرت کشتنم پشيماني
که آه سرد نسيم است خونبهاي چراغ
اگر چه ريخت ز هم تاروپود فانوسم
به گردش است همان درسرم هواي چراغ
اگر ستاره به خورشيد مي رسد صائب
کجا رسد به رخ آتشين صفاي چراغ ؟