شماره ٣٥٠: شده است هرسو برتنم فتيله داغ

شده است هرسو برتنم فتيله داغ
که خانه زاد بود عشق را وسيله داغ
دگر که دست گذارد مرا به دل، که شده است
ز سوز سينه هرانگشت من فتيله داغ
چنان که چشم غزالان محيط مجنون شد
چنان گرفته مرا درميان قبيله داغ
به آن رسيده که انگشت زينهار شود
ز سوز سينه خونگرم من فتيله داغ
چنان که در ظلمات آب زندگي است نهان
بود به زير سياهي مرا جميله داغ
ستاره سوخته اي همچو من ندارد عشق
که تار بخيه به زخمم شود فتيله داغ
به ما سياهي بيهوده لاله گو مفروش
کز اهل درد نگردد کسي به حيله داغ
ز دودمان فتيله است رشته جانم
که داغ کردن من مي شود وسيله داغ
ز دوري تو چنان بزم عيش افسرده است
که پنبه بر سر ميناست چون فتيله داغ
فضاي سينه من صائب از توجه عشق
چو لاله زار بهشت است پر جميله داغ