شماره ٣٤٩: چنان که بلبل مسکين بود خزان درباغ

چنان که بلبل مسکين بود خزان درباغ
ز يار و دوست جدا مانده ام چنان درباغ
سبک در آيم وبيرون روم سبک چو نسيم
نيم به خاطر نازکدلان گران درباغ
فتاده ايم پي هم چو برگهاي خزان
اگر چه يک دوسه روزيم ميهمان درباغ
ز خويش خيمه برون زن، غم رفيق مخور
که شد ز بوي گل آماده کاروان درباغ
بگير خون خود از جام ارغواني رنگ
که يک دو هفته بود جوش ارغوان درباغ
ز نارسايي مشرب، ميان باده کشان
خجل ز خشکي خويشم چو آشيان درباغ
چو برگ غنچه نشکفته ما گرفته دلان
نشد که سر به هم آريم يک زمان درباغ
مرا که چشم به پاي خودست چون نرگس
چه سود ازين که بود منزل و مکان درباغ ؟
ترست از عرق شرم جيب و دامن گل
شب گذشته که بوده است ميهمان درباغ ؟
که خوشه چين شده يارب دگر ز خرمن گل ؟
که برق مي جهد از چشم بلبلان درباغ
دليل تنگدلي بس بود همين صائب
که همچوغنچه خموشم به صد زبان درباغ