شماره ٣٤٧: گرمي گلگون ندارد روزگار ازمن دريغ

گرمي گلگون ندارد روزگار ازمن دريغ
سهل باشد فيض اگر دارد بهار ازمن دريغ
نيست آن بيرحم آگاه ازدل سوزان من
ورنه کي مي دانست لعل آبدار ازمن دريغ؟
گلستان را که پروردم به آب چشم خويش
نکهت خودداشت در فصل بهار از من دريغ
گر ندارد لطف پنهان با من آن اميد گاه
چون نمي دارد دل اميدوار از من دريغ؟
آرزوي وصل چون گردد به گرد خاطرم ؟
کان گل بي خاردارد خارخار ازمن دريغ
کي چراغ خلوت و شمع مزار من شود ؟
آتشين رويي که مي دارد شرار از من دريغ
مي کند از مهرباني حفظ طفل نوسوار
آن که مي دارد عنان اختيار ازمن دريغ
آب مي بندد به روي تشنگان کربلا
هرکه دارد جام مي را در خمار ازمن دريغ
از وجود خاکي من سرمه واري مانده است
گوشه چشم مروت را مدار از من دريغ
دست گل چيدن ندارد ديده حيران من
وصل خود دارد چرا آن گلعذار ازمن دريغ؟
قطره اش را چون صدف تشريف گوهر مي دهم
فيض خود دارد چرا ابر بهار ازمن دريغ؟
چون حنا هر چند خون من ندارد باز خواست
پاي بوس خويش دارد آن نگار ازمن دريغ
مي فشاند سنبل و ريحان به دامن شانه را
آن که دارد بوي زلف مشکبار ازمن دريغ
کي دهد صائب مرا دربزم خاص خويش بار؟
آن که دارد خاک راه انتظار ازمن دريغ