شماره ٣٤٦: عالم بالا ندارد فيض ازپاکان دريغ

عالم بالا ندارد فيض ازپاکان دريغ
قطره خود را ندارد از صدف نيسان دريغ
زر که صرف کيميا گردد يکي صد مي شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دريغ؟
رزق مي آيد به پاي ميهمان از خوان غيب
بي نصيب آن کس که نعمت دارد از مهمان دريغ
صاف کن دل تا ازان رخسار صافي برخوري
تابه چند آيينه داري ازمه کنعان دريغ ؟
دامن دولت چو هر ساعت به دست ديگري است
دست تا از توست از سايل مدار احسان دريغ
آن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نيست ممکن تالب گور از تودارد نان دريغ
بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ مي دارند از ديوانگان طفلان دريغ