شماره ٣٤٥: به که نطق خويش ازاهل زمان دارم دريغ

به که نطق خويش ازاهل زمان دارم دريغ
نغمه داودي ازآهن دلان دارم دريغ
حرفهاي راست را چون تير در دل بشکنم
اين خدنگ راست رو را از کمان دارم دريغ
در خور بي جوهران گوهر به بازار آورم
حرف جوهردار از تيغ زبان دارم دريغ
گوش گل از پرده انصاف چون مفلس شده است
به که من هم نغمه رااز بوستان دارم دريغ
در نقاب خامشي يک چند رو پنهان کنم
بکر معني را ازين نامحرمان دارم دريغ
ديده يوسف شناسي نيست درمصر وجود
به که جنس خويش را از کاروان دارم دريغ
گوهر من بي بها و اهل عالم مفلسند
گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دريغ
من که شهري تر ز مجنونم درآيين جنون
چون سر خود را زسنگ کودکان دارم دريغ؟