شماره ٣٤٣: دل چه باشد تا کسي از دلستان دارد دريغ؟

دل چه باشد تا کسي از دلستان دارد دريغ؟
عاشق ازمعشوق هيهات است جان دارد دريغ
آن که ازدندان ترابخشيد چندين آسيا
بي دهن وا کردني حاشا که نان دارد دريغ
حسن را با سينه چاکان التفات ديگرست
ماه ممکن نيست پرتو ازکتان دارد دريغ
نيست بخل، از دورباش بي نيازيهاي ماست
نعمت خود را اگر ازماجهان دارد دريغ
آن که مي بخشد سگان رالقمه بي استخوان
از هماي ما ز خشکي استخوان دارد دريغ
آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نيست ممکن تالب گور از تو نان دارد دريغ
نيست جز روي زمين خورشيد را جولانگهي
عشق هيهات است لطف ازخاکيان دارد دريغ
آب را کافر نمي دارد دريغ از تشنگان
چون کسي از تيغ خونخوار تو جان دارد دريغ؟
عاقبت خط لعل سيراب ترا بي آب کرد
اين سزاي آن که آب ازتشنگان دارد دريغ
سخت مي ترسم که ازسنگين دليها آسمان
ازمن ديوانه سنگ کودکان دارد دريغ
بهتر از سيري دهن بندي نباشد شير را
غافل است آن کس که مال از دشمنان دارد دريغ
درکنار بحر صائب قطره دريا مي شود
کس چرا جان راازان جان جهان دارد دريغ؟