شماره ٣٤٢: هر سرايي راکه باشد ازدل روشن چراغ

هر سرايي راکه باشد ازدل روشن چراغ
مي جهد شبهاي تار از ديده روزن چراغ
مي خورد خون ازفروغ سينه من داغ عشق
مي کشد خجلت ز خود دروادي ايمن چراغ
سوختم ز افسردگي يارب درين محفل ، کجاست
سينه گرمي که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟
نيست غير ازگرم رفتاري درين ظلمت سرا
يار دلسوزي که دارد پيش پاي من چراغ
صحبت ناجنس آتش رابه فرياد آورد
آب درروغن چوباشد مي کند شيون چراغ
درميان عشق و دل مشاطه اي درکار نيست
جاي خود وا ميکند در ديده روزن چراغ
تيره بختي لازم طبع بلند افتاده است
پاي خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
قدر عاشق مي شناسد، مشهدش پر نور باد
ماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغ
در دل و در سينه من روشنايي کيمياست
ورنه دارد سينه سنگ و دل آهن چراغ
دودمان دوستي از پرتو من روشن است
مي فروزد خون گرمم درره دشمن چراغ
درشبستاني که گردد کلک صائب شعله ريز
چاک سازد جامه فانوس رابرتن چراغ