شماره ٣٤٠: اين سرشک آتشين کز ديده مي بارد چراغ

اين سرشک آتشين کز ديده مي بارد چراغ
تخم مهري در دل پروانه مي کارد چراغ
گريه ظاهر ندارد جنگ با سنگين دلي
مي کشد پروانه را و اشک مي بارد چراغ
جامه فانوس شد خاکستري از برق آه
همچنان از سرکشي سر در هوا دارد چراغ
شور بيداري همين درديده پروانه نيست
تاسحر کوکب ز اشک خويش بشمارد چراغ
مي کند يک جلوه پيش تشنگان آب و سراب
پرتو مهتاب راپروانه پندارد چراغ
چون نسيم صبح دارد دشمني درچاشني
فرصتي کو تا سر پروانه را خارد چراغ
شعله ادراک را لازم بود بخت سياه
زير پاي خويش را روشن نمي دارد چراغ
مي کند کان بدخشان رابه برگ لاله ياد
برسر خاک شهيدان هرکه مي آرد چراغ
مي کشد پيوسته آه واشک مي بارد مدام
از مآل کار خود صائب خبر دارد چراغ