شماره ٣٣٩: دل چون شود جدا ز سر زلف يار جمع؟

دل چون شود جدا ز سر زلف يار جمع؟
کز رشته مي شود گهر شاهوار جمع
گرديد مخزن گهر ولعل سينه اش
تاکرد پا به دامن خود کوهسار جمع
در يک نفس به باد فنا مي دهد خزان
چندان که برگ عيش کند نوبهار جمع
شستم ز کار هردو جهان دست،چون نشد
کار غيور عشق تو با هيچ کار جمع
هر خرده اي که جمع کني خرج آتش است
زنهار زر چو غنچه مکن دربهار جمع
خوش وقت آن که چون گل رعنا درين چمن
دل از خزان نمود به فصل بهار جمع
در برگريز سبز بود،هر که مي کند
دامان خودچو سرو درين خارزار جمع
باگريه همرکاب بود خنده اش چو برق
دل چون کنم ز شادي ناپايدار جمع؟
ته جرعه اي است ازجگر داغدار من
داغي که هست درجگر لاله زار جمع
يکرنگي از دورنگ طمع داشتن خطاست
چون دل کنم ز گردش ليل و نهار جمع ؟
چون تاک هررگم به رهي سير مي کند
خاطر شود چگونه مرا درخمار جمع؟
صائب ز باد دستي حسرت به خرج رفت
چندان که کرد آه دل بيقرار جمع