شماره ٣٣٦: منم به نکهت خشکي ز بوستان قانع

منم به نکهت خشکي ز بوستان قانع
ز وصل گل به خس و خار آشيان قانع
درون خانه شکارش آماده است
کسي که گشت به خميازه چون کمان قانع
زبان دراز بود، هرکه همچو تيغ شود
به خون ز نعمت الوان اين جهان قانع
چرا طفيلي زاغ سياه کاسه شود؟
کسي که همچو هما شد به استخوان قانع
به سيم ، دامن يوسف ز دست نتوان داد
ازان جهان نتوان شد به اين جهان قانع
هميشه بر لب بام خطر بود درخواب
ز صدر هرکه نگردد به آستان قانع
ز آب خضر حيات ابد تمنا کن
مشو ز تيغ شهادت به نيم جان قانع
شود خزينه اسرار سينه اش صائب
کسي که شد به لب خامش ازبيان قانع