شماره ٣٣٤: منم به گوشه چشمي ز آشنا قانع

منم به گوشه چشمي ز آشنا قانع
به خاک پاي قناعت ز توتيا قانع
ازان شده است به چشم جهانيان شيرين
که ازلباس، شکر شد به بوريا قانع
زمال خويش به احسان تمتعي بردار
مشو ز گنج به نامي چو اژدها قانع
به دامن عرق انفعال دست زنيد
به عذر خشک مگرديد از خطا قانع
هميشه راه به آب بقا نمي افتد
مشو به ديدن ازان لعل جانفزا قانع
خطر زچشم بد چه ندارد آن رهرو
که شد به راستي خويش از عصا قانع
(نظر به عاقبت کارکن قدم بردار
مشو ز ديده بينا به پيش پا قانع)
ز لاله زار شهادت گلي بچين صائب
به بوي خون مشو ازخاک کربلا قانع