شماره ٣٣٢: ز روشني جگر داغدار دارد شمع

ز روشني جگر داغدار دارد شمع
ز راستي مژه اشکبار دارد شمع
چراغ روز ندارد ز پرتو خورشيد
خجالتي که ز رخسار ياردارد شمع
تمام شب به اميد وصال پروانه
ستاده بر سر پا انتظار دارد شمع
ز هم نمي گسلد آب چشم زنده دلان
که رشته از رگ ابر بهار دارد شمع
هميشه غوطه زند درميان آتش و آب
که زندگاني ناپايدار داردشمع
ز حال عاشق سرگشته حسن غافل نيست
ز اهل بزم به پروانه کارداردشمع
چو سود ازين که برآمد ز جامه فانوس؟
همان ز شرم و حيا پرده دار داردشمع
ز تيره روزي پروانه غافل افتاده است
اگر چه ديده شب زنده دار دارد شمع
ز بخت تيره ندارند شکوه زنده دلان
حضور در دل شبهاي تار دارد شمع
ز شوق عالم بالا هميشه گريان است
اگر چه درلگن زر قراردارد شمع
نظر به رشته اشکم رهي است خوابيده
اگر چه گريه بي اختيار دارد شمع
نبيند زنده دلان از مآل خود غافل
زآب چشم خود آيينه دار دارد شمع
نشان زنده دلي چشم تربود صائب
دگر بغير گرستن چه کار دارد شمع؟