شماره ٣٣١: ز سير باغ نگردد دل پريشان جمع

ز سير باغ نگردد دل پريشان جمع
که خويش را نکند آب در گلستان جمع
مرابه غنچه درين باغ رشک مي آيد
که بهر پاره شدن مي کند گريبان جمع
کمند طول امل درکشاکش است مدام
ز صيد دل نشود طره پريشان جمع
به روشنايي فهم از چراغ قانع شو
که اين دوشمع نگردد به يک شبستان جمع
مرا که بحر گهر ازکنار مي گذرد
چرا کنم چو صدف آب چشم نيسان جمع
مجو بلندي اگر رحمت آرزو داري
که مي شود به زمينهاي پست باران جمع
تمام شب ز براي ذخيره فردا
کنم ز کوچه وبازار ،سنگ طفلان جمع
چو گل شکفت محال است غنچه گردد باز
به هيچ حيله نگردد دل پريشان جمع
ز موج حادثه مردان نمي روند از جا
که زير تيغ کند کوه پابه دامان جمع
کجا ز سير پريشان ما خبر داري ؟
ترا که هست دل آهنين چوپيکان جمع
بلاست دايره خلق چون وسيع افتاد
که دام و دد همه باشند دربيابان جمع
به آفتاب جهانتاب مي رسد صائب
چو شبنم آن که کند دل درين گلستان جمع