شماره ٣٢٨: هرکه گرديد ز عبرت به تماشا قانع

هرکه گرديد ز عبرت به تماشا قانع
به کف پوچ شد از گوهر دريا قانع
زود عاجز شود از ديدن يوسف، چشمي
که به ديدار نگردد چو زليخا قانع
نتوان کرد به ديوار هوس را خرسند
طفل از باغ نگردد به تماشا قانع
خاک در کاسه چشمي که ز کوته نظري
به نظر بازي آهوست زليلي قانع
هر زمان روي سخن در دگري نتوان کرد
طوطي ماست به يک آينه سيما قانع
با کلام شکرين شکوه مکن ازتلخي
کز شکر شد به سخن طوطي گوياقانع
هر سحر سرزند ازمشرق ديگر خورشيد
چون به يک سينه شود داغ تو تنها قانع؟
هرکه با وسعت مشرب طرف زهد گرفت
به کف خاک شداز دامن صحرا قانع
جاي رحم است برآن فاخته کوته بين
که به يک سرو شد از عالم بالاقانع
بي نياز ازدر ابناي زمان شد صائب
شد فقيري که به دريوزه دلها قانع