شماره ٣٢٥: مي گدازد زين شراب آتشين ميناي شمع

مي گدازد زين شراب آتشين ميناي شمع
تا چه با پروانه بيدل کند صهباي شمع
حسن را در پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زيبنده است بربالاي شمع
برق بي زنهار باشد خرمن پروانه را
گر چه مي باردبه ظاهر نور از سيماي شمع
گر شود بازيچه باد صبا خاکسترش
از سر پروانه کي بيرون رود سوداي شمع
نيست هرناشسته رو شايسته اقبال عشق
مه کجا در ديده پروانه گيرد جاي شمع
مي کند دل را سيه نزديکي سيمين بران
گرچه کافوري بود،تاريک باشد پاي شمع
رشته جان جسم خاکي را کند گردآوري
کز درون خود بود شيرازه اجزاي شمع
قسمت پروانه جز خميازه آغوش نيست
در شبستان وصال از قامت رعناي شمع
ظاهر آرايي کند روشندلان را شادمان
گر بر در زدي برون فانوس از سيماي شمع
مي پرد در جستن پروانه چشم روشنش
گر چه در ظاهر بلند افتاده استغناي شمع
از نظر بازي اثر از جسم زار من نماند
مي شود خرج فروغ خويش سرتاپاي شمع
عشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزو
چون برآيد مشت خاشاکي به استيلاي شمع؟
در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است يکتا قامت رعناي شمع
روز دود و شب فروغش رهنمايي مي کند
نيست محتاج دليل و راهبر جوياي شمع
هر نهالي دارد از درياب رحمت بهره اي
نيست غير از اشک خود آب دگر درپاي شمع
آتشين چنگ است در صيد دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوري يد بيضاي شمع
لازم سر در هوايان است صائب سرکشي
کي غم پروانه دارد حسن بي پرواي شمع؟